در زمان های قدیم خانی بود به اسم فتح جان در یکی از مناطق دور افتاده که تمام امور اهالی قریه را اداره میکرد و به مناسبت های مختلف هدایایی برای اهالی قریه میبخشید، اما در بدل از تمام اهالی قریه گندم به عنوان مالیه جمع میکرد تا زندگی خودش را به صورت یک خان بگذراند.
سال ها گذشت و این خان قریه خویش را به درستی اداره میکرد، زمانی خشکسالی دامن این قریه را گرفت و فتح جان که خان قریه بود عزم سفر کرد، و اداره امور قریه را به دست دو پسرش ( عبدل خان و اشرف خان) که تازه جوان شده بودند سپرد تا از مردم مالیات را جمع کرده و در مناسبت ها نیز هدایایی به آنها بخشند.
عبدال خان مرد خوش صورت و خوش لباسی بود اما برادر نا تنی او اشرف خان با قد نسبتا کوچک ولی زرنگ، خود را از عبدل خان بالاتر میدانست و این طرز فکر برادرش را عبدل خان تحمل نکرد. در نبود فتح جان که خان اصلی قریه بود این دو هر کدام خود را خان خیال میکردند و میخواستند تا اداره امور را به دست گیرند، هر دو به جمع آوری مالیات شروع کردند و اشرف خان با زرنگی مالیات اکثر مردم را جمع کرد و تمام مالیات جمع شده را از آن خود میدانست.
عبدل خان که از این وضع ناراحت شده بود خواستار تقسیم مالیات جمع آوری شده شد و از برادرش خواست تا به صورت مساوی تمام گندم های که بعنوان مالیات جمع شده است را تقسیم کند، اما اشرف خان تاکید داشت:"این مقدار گندم را من جمع کرده ام و هیچگاه تقسیم نمیکنم"، جنگ و جنجال این دو بالا گرفت.
اهالی قریه نیز با مشکلات زیادی دست به گریبان بودند، از یک سو خشکسالی دامنگیر شان بود از سوی دیگر گرگ ها در اطراف کوه ها به رمه گوسفندان مردم حمله میکردند و آنها را میخوردند. تا اینکه عبدل خان و اشرف خان در تقسیم گندم ها جور نیامده و هر کدام در میان قریه به نفع خود تبلیغ کردند تا علیه هم به جنگ برخیزند و روزی را معین کردند که در چراگاه بزرگ در پاین قریه جمع شوند تا طرفداران هرکدام بیشتر شد و مبارزه را برد، همان فرد اداره قریه را به دست گیرد.
اما اهالی قریه از بیکفایتی این دو که هر کدام خود را خان خیال میکردند خسته شده بود و فقر نیز دامن گیر آنها بود، به حرف های این دو گوش نکردند. در میان سایر باشندگان این منطقه؛ دهقان فقیری که تنها یک گاو شیری داشت و خوراک خویش را از شیر وماست آن تامین میکرد نیز زندگی داشت و هر دو گوش او نیز کر بود و صدای تبلیغ دو خان را نمیشنید و از قضیه با خبر نشد.
روز مبارزه فرا رسید، عبدل خان و اشرف خان با شمشیر های شان به چراگاه رفتند تا اهالی قریه به طرفداری کدام یکی از آنها مبارزه خواهند کرد، ساعت ها گذشت اما هیچ کسی حاضر نشد، تا اینکه متوجه شد دهقان فقیر ریسمان گاو خود را در دست گرفته به طرف چراگاه در حرکت است، هردو خان با شمشیر به سوی مرد دویدند تا هر کدام توجه او را جلب کرده و پشتیبانی او را به دست آورند، گاو شیری دهقان وقتی دو مرد شمشیر به دست را دید از ترس جان خود ریسمان را از دست صاحبش کند و به کوه های اطراف قریه فرار کرد. مرد فقیر تنها ماند و این دو خان نزد او آمد و هر دو قضیه را شرح داد اما دهقان که کر بود صدای آنها را نشنید و از هیچکدام طرفداری خویش را اعلام نکرد و به فکر گاو شیری خود بود؛ اما گاو او فرار کرده بود و در میان کوه ها از دید محو شد.
دهقان آن روز را تا شب به دنبال گاو خود گشت اما اثر از گاو پیدا نشد، فردای آن روز دهقان دوباره به دنبال گاو خود بیرون شد بعد از جستجوی زیاد در میان درهی، استخوان ها و پست گاوش را دید که گرگ ها تمام گوشت آنرا خورده بودند. وقتی دهقان به قریه باز گذشت فتح جان که خان اصلی قریه بود نیز از سفر باز گشته بود و دو خان خیالی را از خان بودن خلع کرد، اما دهقان بیچاره در نبود گاو شیری خود، تمام زمستان را گرسنه سپری کرد.
حکایتی از بهکام
پیام ها